کی دیدهٔ تر دارد سوزی که جگر دارد؟
ما در دل شب دیدیم فیضی که سحر دارد
حسن کرمش ظاهر در صورت عصیان شد
از ابر عیان دیدیم فیضی که قمر دارد
جز بخل و حسد چیزی سرمایهٔ مردم نیست
عیب است در این عالم آن کس که هنر دارد
هستی به چه می ماند در نشئهٔ این عالم
بحری است حبابی را پوشیده به بر دارد
لخت جگری ای دل با اشک روان می کن
زادی به رهش باید چون رو به سفر دارد
بر دیدهٔ مهرویان ای دل چه شوی حیران
دزدیده ز هر چشمی او با تو نظر دارد
حق را به لباس حق دیدن نبود کاری
در صورت باطل ها سیران دگر دارد
جز حق سخنی دیگر بالا نکنی ای دل
حق چون سر منصورت بر دار اگر دارد
عمری است روان دارد خونابه ز راه چشم
تا سرو قد او را دل تازه و تر دارد
فردا که خرام آرد آن قامت سرو ای دل
از خاک سعیدا را آن روز که بردارد؟