غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا

شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا

دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم

وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا

۳

وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید

سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا

همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی

بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا

با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی

تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا

۶

برنیایم با روانی های طبع خویشتن

موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا

تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی

دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا

خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام

دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا

۹

تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم

گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا

با سراج‌الدین احمد چاره جز تسلیم نیست

ور نه غالب نیست آهنگ غزل‌خوانی مرا