سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷

خرما نتوان خوردن از این خار که کِشتیم

دیبا نتوان کردن از این پشم که رِشتیم

بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کُشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید

از ما به قیامت که چرا نفس نکُشتیم

افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت

ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم

دنیا که در او مرد خدا گِل نسرشته‌ست

نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم

ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت

ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

حیف است دریغا که درِ صُلحْ بِهشتیم

چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان خواند

یک روز نگه کن که بر این کنگره خشتیم

ما را عجب ار پشت و پناهی بوَد آن روز

کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

سعدی! مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکِشتیم