اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۹

من لایق آن نیستم تا یار همرازم کنی

ای من سگت خواهم دمی پیش خود آوازم کنی

گاهم کنی خندان نظر گویم شدی یارم دگر

چشمی بگردانی دگر بیگانه تر بازم کنی

تو میروی با دیگران خندان لب و بازیکنان

من منتظر تا ناگهان چشمی بصد نازم کنی

شبها تو در خواب ایپسر من منتظر بر خاک در

باشد برون آیی سحر بر رو دری بازم کنی

اهلی از آنشمع چگل دل را بسوزی متصل

پروانه وار از داغ دل بی بال و پروازم کنی