اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰۸

ای اشک جگر سوز که در چشم پر آیی

بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی

یارب که کف پای تو بر دیده که مالد

شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی

دریاب کزین همنفسان زود برنجی

و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی

پروای که داری تو که با حشمت شاهی

سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی

بیداری اهلی بامیدی است که یکشب

بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی