اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۹

شاه حسنی یکنظر سوی گدای خود ببین

ای سر من خاک پایت زیر پای خود ببین

گوشه چشمی فکن ای آفتاب و ذره وار

جان ما جمعی پریشان در هوای خود ببین

دیده شد جای تو ز آن آرایمش چون لعل و در

نور چشم من بیا در دیده جای خود ببین

جان فدایت میکنم ایکعبه جان رخ مپوش

پرده بگشا هر طرف خلقی فدای خود ببین

یار اگر مارا کشد یک دیدنش صد خونبهاست

کشتن خود منگر ایدل خونبهای خود ببین

آنکه رخ تابید و سنبل بر قفا افکند و رفت

صد هزاران دود دل گو در قفای خود ببین

جام جم شو اهلی از عشق و مکش منت ز غیر

هرچه خواهی در دل خود از صفای خود ببین