اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۴

می‌میرم و خار غمت از جان نمی‌آید برون

خاری که ره در جان کند آسان نمی‌آید برون

وه‌وه چه نازک می‌دمد گر در رخت خط سیه

بر گرد گل زین خوب‌تر ریحان نمی‌آید برون

من کشته آن کز تنم تیر تو ره در دل کند

یاران به غم کز سینه‌ام پیکان نمی‌آید برون

عیبم مکن کز سوز دل روشن ز چاک سینه‌ام

آتش چو سر زد شعله‌اش پنهان نمی‌آید برون

جان سوخت اهلی را ز غم دلسوز از آن شد ناله‌اش

در دل نگیرد هر نفس کز جان نمی‌آید برون