اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۸

نظاره تو به هر دیده کی توان کردن

نظر به روی تو باید به چشم جان کردن

به خشم و ناز نگاهی به ما کنی گاهی

گر این نگه نکنی هم چه می‌توان کردن

اگر به خاک افتد ذره گر به عرش رود

نمی‌توان دل بد مهر مهربان کردن

ز دست غم همه مویم زبان شود بر تن

که شرح غم نتوان به یک زبان کردن

لب تو گر به سخن درفشان شود خوبست

چه سود دیده ز حسرت گهرفشان کردن

اگر تو رنجه کنی پا بر آستانه چشم

خوش است دیده خود خاک آستان کردن

بر آستان تو اهلی نهاد روی دعا

که شرمسار شد از رو بر آسمان کردن