عاشق منم که با چو تو خونخوارهای خوشم
قطع امید کرده به نظارهای خوشم
از های و هوی مطرب و ساقی رمیدهام
با هایهای گریهٔ بیچارهای خوشم
مسکینْ من شکسته که صد زخم میخورم
وانگه به خندهای ز ستمکارهای خوشم
با آهویان گذار چو مجنون مرا که من
با همچو خود رمیده و آوارهای خوشم
اهلی دلم که پاره شد از غم چو بهر اوست
گر پارهای به تنگم از آن پارهای خوشم