اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۳

تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد

بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد

در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون

کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد

من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت

نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد

خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت

باور مکن که کامی از دیدنش برآمد

آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان

تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد

از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن

سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد

آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد

کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد

از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند

با پینه های خونین پیراهنش برآمد