اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۶

آه گر می ز غمت عاشق غمناک نزد

که ز سوزش دگری جامه بتن چاک نزد

پر گرانجان مشو ایخواجه که روح الله هم

تا سبکروح نشد پای بر افلاک نزد

کشته صید گه عشق سرافراز نشد

تا سرش دست بر آن حلقه فتراک نزد

کس چراغی شب غم بر ره مجنون ننهاد

تا ز سوز دل خود شعله بخاشاک نزد

بی تو اهلی چو بسر خاک کند نیست عجب

عجب آنست که بر دیده چرا خاک نزد