اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵

هرکه چون صورت چین دیده بروی تو گشاد

چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد

مگر آن لحظه رقیب تو زمن پوشد چشم

که رود خاک وجود من دلخسته بباد

آنچنان شادم از آنشب که بخوابت دیدم

که نمیآیدم از شادی آن خواب بیاد

یارب آن آهوی مشکین بیابان امید

کس چو مجنون تو گمگشته ببوی تو مباد

گر حریفان تو ساقی، بمی از دست شدند

اهلی دلشده ناخورده می از پای افتاد