اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

پیری خزان تازه بهار جوانی است

وقت شباب خوش که گل زندگانی است

ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح

خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است

جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن

کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است

جام شراب و کنج خرابات و وصل یار

عیش نهان مگوی که گنج نهانی است

پیش می صبوحی رندان و خواب امن

شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است

آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت

خرم کسی که سوخته بی نشانی است

اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر

با طوطیان غیب ترا هم زبانی است