اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

لاف صاحب نظری از دل هشیار خوش است

چشم بیدار فراوان، دل بیدار خوش است

خوش بود گر رگ جان رشته زنار بود

بزبان چند توان گفت که زنار خوش است

مستی و رقص و طرب شیوه عیاران است

رقص مستان محبت بسردار خوش است

ای اجل رحم کن امروز بوصلم بگذار

که جگر تشنه ام و شربت دیدار خوش است

گلرخان مرهم داغ دل مراغان خودند

آه از آن گل که بآزار من زار خوش است

گر ملول است طبیب از غم بیماری دل

گو تو خوش باش که با غم دل بیمار خوش است

سربلندان جهان با گل این باغ خوشند

دل افتاده اهلی است که با خار خوش است