سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۹

دارم دلی همچون جرس، پیوسته نالان در بغل

از داغ بر احوال خود، صد چشم گریان در بغل

کی از چمن یاد آورم من کز خیال روی او

چون حلقهٔ زلف بتان، دارم گلستان در بغل

صد چاک افتد همچو گل بر جیب من از هر نسیم

زان همچو غنچه از صبا دزدم گریبان در بغل

جز زلف و روی او کسی هرگز ندیده در جهان

شامی که چون صبحش بود خورشید تابان در بغل

دایم دل سوزنده را در سینه چون داری سلیم؟

آتش نکرده هیچ کس غیر از تو پنهان در بغل