آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۹

ای کودک ماهرو چه نامی

ای لعبت سرو قد کدامی

مردم نه ای پرده نه چه جنسی

حوری ملکی بگو چه نامی

نامی نرود زحور و غلمان

آنجا که تو خوبرو غلامی

سرهنگ بفوج دلبرانی

خوبی زتو یافته نظامی

چون زلف و رخ تو در نظر هست

کو هیچ میان صبح و شامی

با ماه چه نسبتت که هر روز

او ناقص و تو مه تمامی

جز جام که از تو کامیاب است

زآن لب که گرفته است کامی

ای خال تو دانه بهشتی

ای زلف براه عقل دامی

از شیر نشسته ای دهان را

در خوردن خون در اهتمامی

خاصان بکشی به نیم غمزه

یک غمزه تمام و قتل عامی

می نوش ببزم خرقه پوشان

لب خشک اگر مه صیامی

چون مست شدی بتا بپا کن

آشوب قیامت از قیامی

آنگاه سروش غیب در گوش

زآشفته بگویدت پیامی

تا بشنوی و شوی غزل سنج

در بزم به بهترین کلامی

در مدح علی که ایزدش گفت

در رتبه تو هشتمین امامی