گنجور

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۱

 

هان ای دل بیدار بخفتی آخر

گفتی که نیوفتم بیفتی آخر

ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر

بسیار بگفتی و برفتی آخر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۲

 

مرغی دیدم نشسته بر ویرانی

در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی

میگفت بدان کلّه که ای نادانی

دیدی که بمردی وندادی نانی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۳

 

عالم که امان نداد کس را نفسی

خوابیم نمود در هوا و هوسی

ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی

رفتیم که قدر ما ندانست کسی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۴

 

زین کژ که به راستی نکو میگردد

ماییم و دلی که خون درو میگردد

ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک

من خاک همی گردم و او میگردد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۵

 

ماییم به صد هزار غم رفته به خاک

پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک

ای بس که به خاک من مسکین آیند

گویند که این تویی چنین خفته به خاک

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۶

 

با زهر اجل چو نیست تریاکم روی

کردند به سوی عالم پاکم روی

ای بس که نباشم من و پاکان جهان

بر خاک نهند بر سر خاکم روی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۷

 

عطار به درد از جهان بیرون شد

در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد

زان پس که چنان بود چنین اکنون شد

گویای جهان بدین خموشی چون شد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۸

 

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند

گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند

گر از فضلایند به زر نقش کنند

ور عاشق زارند به خون بنویسند

عطار
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode