سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
از ماش بسی دعا و خدمت برسان
گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲
آن دوست که آرام دل ما باشد
گویند که زشتست بهل تا باشد
شاید که به چشم کس نه زیبا باشد
تا یاری از آن من تنها باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳
آن را که جمال ماه پیکر باشد
در هرچه نگه کند منور باشد
آیینه به دست هرکه ننماید نور
از طلعت بیصفای او در باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴
آن را که نظر به سوی هر کس باشد
در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد
قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵
هر سرو که در بسیط عالم باشد
شاید که به پیش قامتت خم باشد
از سرو بلند هرگز این چشم مدار
بالای دراز را خرد کم باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶
گر دست تو در خون روانم باشد
مندیش که آن دم غم جانم باشد
گویم چه گناه از من مسکین آمد
کو خسته شد از من غم آنم باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۷
بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد
دور از تو گرش دلیست پر خون باشد
آن کش نفسی قرار بیروی تو نیست
اندیش که بیتو مدتی چون باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۸
آهو بره را که شیر در پی باشد
بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟
این ملح در آب چند بتواند بود
وین برف در آفتاب تا کی باشد؟
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹
ما را به چه روی از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
جایی که درخت گل سوری باشد
جوشیدن بلبلان ضروری باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۰
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟
خرسندی عاشقان ضروری باشد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۱
آن خال حسن که دیدمی خالی شد
وان لعبت با جمال جمالی شد
چال زنخش که جان درو میآسود
تا ریش برآورد سیه چالی شد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲
دانی که چرا بر دهنم راز آمد
مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟
از من نه عجب که هاون رویینتن
از یار جفا دید و به آواز آمد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۳
روزی نظرش بر من درویش آمد
دیدم که معلم بداندیش آمد
نگذاشت که آفتاب بر من تابد
آن سایه گران چو ابر در پیش آمد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۴
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد
کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد
گفتم که نمینهی رخی بر رخ من
گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۵
وقت گل و روز شادمانی آمد
آن شد که به سرما نتوانی آمد
رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود
سرما شد و وقت مهربانی آمد
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۶
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند
این دیدهٔ شوخ میبرد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۷
در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند
ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند
وز یاد برفتم سخن دانشمند
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۸
گویند مرو در پی آن سرو بلند
انگشتنمای خلق بودن تا چند؟
بیفایده پندم مده ای دانشمند
من چون نروم؟ که میبرندم به کمند
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۹
کس با تو عدو محاربت نتواند
زیرا که گرفتار کمندت ماند
نه دل دهدش که با تو شمشیر زند
نه صبر که از تو روی برگرداند
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰
آنان که پریروی و شکر گفتارند
حیفست که روی خوب پنهان دارند
فیالجمله نقاب نیز بیفایده نیست
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند