امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
جان بر لب است عاشق بخت آزمای را
دستورییی به خنده لب جانفزای را
خون مرا بریز و زخونابه وا رهان
خیریست، این بکن ز برای خدای را
گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
هنگام آشتی ست بت خشمناک را
دل خوش کنیم لذت روحی فداک را
از خشم بود تا به سر ابرویش گره
من زان شکنجه ساخته بودم هلاک را
خوش وقت آنکه گفت مرا پای من ببوس
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
آنکو شناخت گردش خورشید و ماه را
جوید برای خفتن خود خوابگاه را
از عین اعتبار ببینم به گلرخت
زیرا قیاس نیست درازی راه را
ای سرفراز، تیغ اجل در قفا رسید
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
باز آرزوی آن بت چین میکند مرا
معلوم شد که فتنه کمین میکند مرا
میخواندم گدای خود و گویی آن زمان
ملک دو کون زیر نگین میکند مرا
از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
ز دور نیست میسر نظر به روی تو ما را
چه دولتی ست تعالی الله از قد تو قبا را
از آنگهی که تو سلطان به ملک دل بنشستی
نشاط و خواب به شبها حرام گشت گدا را
ز تیغ کش به حضورم که پادشاه بتانی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
زمانه حله نو بست روی صحرا را
کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن
چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
زهی بریخته بر لاله مشک سارا را
شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود
ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
شفاعت آمدم، ای دوست، دیده خود را
کز او مپوش گل نودمیده خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیده خود را
به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
بهار پرده برانداخت روی نیکو را
نمونه گشت جهان بوستان مینو را
یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
شناخت آنکه غم و محنت جدایی را
بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
به اختیار نگردد کس از عزیزان دور
ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
گذشت عمر و هنوز از تقلب و سودا
نشسته ام مترصد میان خوف و رجا
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
ای صبا، بوسه زن ز من در او را
ور برنجد، لب چو شکر او را
چون کسی قلب بشکند که همه کس
دل دهد طره دلاور او را
زان نمیرند کز نظاره رویش
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
مهر بگشای لعل میگون را
مست کن عاشقان مجنون را
رخ نمودی و جان من بردی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته بقای تو باد
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
الا دمعی سارعت والهوا
وقد ذاب قلبی هو والنوا
اسیرست ازان میر خوبان دلم
به دردی که هرگز ندیدم دوا
اذا اشرق الشمش من صدغه
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
بگذشت و نظر نکرد ما را
بگذاشت ز صبر فرد ما را
با این همه شاید ار بگوید
پروانه چو شمع سرد ما را!
ما بی خبر از نظاره بودیم
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
ای زلف چلیپای تو، غارتگر دینها
وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها
کافر نکند با دل من آنچه تو کردی
یعنی که در اسلام روا باشد از اینها
زینسان که بکشتی به شکرخنده جهانی
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
ای باد، برقع برفگن آن روی آتشناک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ای دیده کز تیغ ستم ریزی همی خون دمبدم
یا جان من بستان ز غم، یا جان ده این غمناک را
ریزی تو خون برآستان، شویم من از اشک روان
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
ای شهسوار، نرم ترک ران سمند را
بین زیر پای دیده این مستمند را
تا مردمان ترنج نبرند و دست هم
یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را
سرو بلند را نرسد دست بر سرت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را
از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را
گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر
ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را
هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
آورده ام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را
ای دوستی که هست خراش دلم ز تو
مرهم نمی دهی دل افگار خویش را
مردم که نازکی و گرانبار می شوی
[...]