گنجور

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - سخنی از میراث استادان

 

مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد

ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد

ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید

نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد

اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در زهد و موعظه

 

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد

نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی

که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد

جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح بهرامشاه

 

روزی که جان من ز فراقش بلا کشد

آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد

ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست

این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد

نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم

 

خورشید چو از حوت به برج حمل آمد

گویند ز سر باز جهان در عمل آمد

در باغ خلل یافته و گلبن خالی

اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد

فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در تزییفِ علمای دنیاجوی گفته شد

 

ای سنایی! ز جسم و جان تا چند؟

برگذر زین دو بی‌نوا در بند

از پیِ چشم‌زخمِ خوش‌چشمی

هر دو را خوش بسوز همچو سپند

چه کنی تو ز آب و آتش یاد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مذمت دشمنان و جاهلان

 

این ابلهان که بی‌ سببی دشمن منند

بس بُلفضول و یافه‌درای و زَنَخ زنند

اندر مصاف مردی، در شرط شرع و دین

چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند

مانند نقش رسمی بی‌ اصل و معنیند

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷

 

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند

از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین

در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند

در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح بهرامشاه

 

عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند

جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند

جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او

جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند

صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در تغییر احوال مردم و دگرگونی روزگار

 

ای مسلمانان خلایق حالْ دیگر کرده‌اند

از سر بی‌حرمتی معروف، منکَر کرده‌اند

در سماع و پند، اندر دیدنِ آیات حق

چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند

کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار

 

باز مُتْواری‌رُوانِ عشق صحرائی شدند

باز سرپوشیدگانِ عقل سودائی شدند

باز مستورانِ جان و دل پدیدار آمدند

باز مهجورانِ آب و گل تماشائی شدند

باز نقاشانِ هفت‌اختر به سعیِ چارطبع

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در استغنای معشوق طناز و وفای عاشق

 

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند

به سر تو که همی زیره به کرمان آرند

ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی

عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند

ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - و ایضا در مذمت دنیا جویان

 

مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند

حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند

نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید

نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند

در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - این شعر را حکیم سنایی در پاسخ یکی از شعرا گفته

 

چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند

هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند

دلبر اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد

عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند

بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - آن شاعر این شعر را در پاسخ حکیم سنایی فرستاد

 

باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند

شورها بینی که اندر حبة الماوا زند

از علای خلق او عالم چو علیین شود

پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند

کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح بهرامشاه

 

روز بر عاشقان سیاه کند

مست چون قصد خوابگاه کند

راه بر عقل و عافیت بزند

ز آنچه او در میان راه کند

گاه چون نعل اندر آذر بست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در نعت رسول اکرم و اصحاب پاک او

 

روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود

خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود

این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست

و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود

حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سیف الحق محمد منصور

 

ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود

رفتم آنجا گرچه راهی صعب و شب دیجور بود

دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان

هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود

از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مذمت عافیت جویی

 

در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود

پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود

چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی

رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود

تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - از راه پر مخافت عشق گوید

 

سوز و شوقِ مَلَکی بر دلت آسان نشود

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

هیچ دریا نکشد زورقِ پندار تو را

تا دو چشمت، ز جگرمایه، چو طوفان نشود

در تماشای ره عشق نیابی تو درست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در مدح ناصح الملک کمال‌الدین شیخ الحرمین خطیب نوآبادی

 

ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود

تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود

چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک

مر ورا خدمت تو قید گریبان نشود

سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک

[...]

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۲۱
sunny dark_mode