گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۵ - حکایت

 

شنیدم یکی از ملوک عجم

که فرمان روا بود در ملک جم

اجل افسر جم ربود از سرش

ملک زاده بر سر نهاد افسرش

همه بندی و بنده آزاد کرد

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۶ - حکایت

 

بخیلی شنیدم یکی روز، چاشت

بدستار خوان نان، عسل نیز داشت

شنید از در خانه آواز پای

نماندش دل از بیم مهمان بجای

ز خوان زود برداشت نان وز کسل

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۷ - حکایت

 

شنیدم که: آزاده یی پاک زاد

که والا گهر بود وعالی نژاد

نظر کرد بر تخت گاه کیان

بجای هما، بسته جغد آشیان!

چو آشفتگی دید در روزگار

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۸ - حکایت

 

جهانگردی از خیل کارآگهان

سیاحت همیکرد گرد جهان

ره افتادش، از انقلاب سپهر

شبانگه بدریای مغرب چو مهر

نظر افگنان شد بدریا کنار

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۹ - حکایت

 

شنیدم عضد خسرو دیلمی

که هیچ از بزرگی نبودش کمی

بشیراز آن خطه ی بیقرین

که گلزار چین است و خلد برین

چو زد تکیه بر مسند خسروی

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۰ - حکایت

 

در ایام قطب زمان بایزید

که بودش یقین از گمان بر مزید

یکی گفت با گبر آتشکده

که: ای کشته ی کیشت آتش زده

نه یی جغد، آهنگ ناخوش چرا؟!

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۱

 

شبی خوشتر از روز با دوستان

هوای گلم برد تا بوستان

براحت دلم بود فارغ ز رنج

گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج

بکف گل، بلب جام می داشتم؛

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۲ - حکایت

 

شنیدم که بدخو زنی بد کنش

شبی کرد مر شوی را سرزنش

که چند از تو منزل نسازم جدا

چو هم قلتبان بینمت هم گدا

از آن زن چو این سرزنش را شنفت

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۳ - حکایت

 

بفرمان حجاج شوریده بخت

که بودش زبان تلخ و گفتار سخت

نشاندند بر نطع فوجی اسیر

بگفتش یکی ز آن میان کای امیر

یکی روز در مجلس راستان

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۴ - حکایت

 

شنیدم که مولای مردان علی

نبی را وصی و خدا را ولی

ز مسجد یکی روز چون بازگشت

بقصابی از دوستان برگذشت

به او گفت قصاب کای قسوره

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۵ - حکایت

 

جوانی زنی دید بر رخ نقاب

گمان برد در زیر ابر آفتاب

زغن بود، طاووس پنداشتش

هوای جوانی برآ ن داشتش

که از زاری و زر دلش کرد نرم

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۶ - حکایت

 

شنیدم یکی شهر معمور بود

که ابلیس از مردمش دور بود

بمرد و زنش داده یزدان پاک

دل و دیده و دست و دامان پاک

هم از گرگ آسوده آنجا گله

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۷ - حکایت

 

ازین پیش چندی ز شاه جهان

یکی سفله شد عامل اصفهان

چو سگ بر سر جیفه بس جنگ داشت

دل خلق چون چشم خود تنگ داشت

بحیلت، بد آموز مردم همه

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۸ - حکایت

 

هست مروی در احادیث حسن

از حسین بن علی، کان ممتحن

در زمین کربلا میشد شهید

در میان خاک و خون، خوش میطپید

آمد از سلطان معشوقان ندا

[...]

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترجیع بند

 

عمریست که عنبرین کمندی

بر پای دلم نهاده بندی

چندیست که کرده تلخ کامم

شیرین دهنی بنوش خندی

قرنیست قرین درد و آهم

[...]

آذر بیگدلی
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
sunny dark_mode