امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۱
شهنشه ملک شاه الب ارسلانی
جهان را خداوند و صاحب قِرانی
به اصل و نسب پادشاه زمینی
به عدل و هنر شهریار زمانی
شه شیربندی و کشورگشایی
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۲
دلم چون دهان کرد کوچک دهانی
تنم چون میان کرد نازک میانی
ز عشاق آفاق جز من که دارد
تنی چون میانی دلی چون دهانی
به شیرین زبانی توان برد دل را
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۳
نگارا ماه گردونی سوارا سرو بستانی
دل از دست خردمندان به ماه و سرو بستانی
اگر گردون بود مرکب به طلعت ماه گردونی
وگر بستان بود مجلس به قامت سرو بستانی
به آن زلفین شورانگیز مشک اندوده زنجیری
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۴
رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۵
دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی
مشتری بسیار دیدم کاو ز شب میدان کند
شب تو را بینم همی کز مشتری میدان کنی
زهره پنهان کرد مر هاروت را زیر زمین
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۶
ای خداوندی که تاج دین پیغمبر تویی
شاه عالم را و شاه شرق را مادر تویی
نازش سلطان محمد در عراق از نام توست
در خراسان نازش مُلک مَلِک سنجر تویی
این دو خسرو را که آرام دل و جان تواند
[...]
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۷
ای خداوندی که در روی زمین داور تویی
رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی
ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی
آن کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی
[...]