گنجور

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۱

 

جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش

خورشید منور از نکورایی خویش

در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش

بردم سبق از جهان به تنهایی خویش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۲

 

رفتم که زبان را سر انشا بنماند

جان نیز در انوارِ تجلی بنماند

ناگفته درین شیوه میانِ فضلا

دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۳

 

دل نیست که نور حق بر او تافته نیست

جان نیست که این حدیث دریافته نیست

آن قوم که دیبای یقین بافتهاند

دانند که این سخن فرا یافته نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۴

 

ای دل به سخن مثل محال است تُرا

سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا

چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک

این نیست سخن سِحرِ حلال است تُرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۵

 

موج سخنم ز اوج پروین بگذشت

وین گوهر من زطشت زرین بگذشت

نتوان کردن چنین سخن را تحسین

کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۶

 

اینها که ز نظم و نثرِ خود میلافند

میپنداری که موی میبشکافند

نه از سرِ قدرت است کز جان کندن

هر یک به تکلّف سخنی میبافند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۷

 

خورشید چو رخ نمود انجم برخاست

فریاد ز جان و دل مردم برخاست

شعر دگران چه میکنی شعر این است

دریا چو پدید شد تیمم برخاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۸

 

در وقت بیان،‌عقل سخن سنج مراست

در وقت معانی دو جهان گنج مراست

با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک

گر من منم و اگر نیم رنج مراست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۲۹

 

تا کی سخن لطیف نیکو گویم

تا چند ز جان و نفس بدخو گویم

چون نیست کسی که راز من بنیوشد

در دل کشتم تا همه با او گویم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۰

 

تا روی چو آفتاب دلدار بتافت

در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت

گفتم‌:همه کار در عبارت آرم

خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۱

 

دل میبینم عاشق وآشفته ازو

جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو

شکر ایزد را که آنچه در جان من است

در گفت نیاید این همه گفته ازو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۲

 

یا رب ز خور و خفت چه میباید دید

وز تهمت پذرفت چه میباید دید

بسیار بگفتم و نمیداند کس

تا خود پس ازین گفت چه میباید دید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۳

 

تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت

وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت

جانا! جانم میزند از معنی موج

لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۴

 

در هر سخنی که سر بدان آوردم

تا سر ننهم دران سخن سرکردم

آخر چه دلی بود که آن خون نشود

دردش نکند این سخن پُر دردم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۵

 

بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا

بنیوش سخن که سودمند است تُرا

خود یک کلمه است جمله پند است تُرا

گر کار کنی یکی، پسند است تُرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۶

 

بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو

آگاه شوی که من نخفتم با تو

مگذر به گزاف سرسری از سر این

باری بندیش تا چه گفتم با تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۷

 

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت

عقلم گل این طارم سرگردان رُفت

از بهر خدا تو نیز انصاف بده

کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۸

 

آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست

گو از بر من برو که او را دین نیست

دریای عجایب است در سینهٔ من

لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۹

 

ای خلق فرو مانده کجایید همه

وز بهر چه مشغول هوایید همه

عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت

گر حوصله دارید بیایید همه

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۰

 

دیدی که چِه‌ها با منِ شیدا کردی

یکباره مرا بی سر و بی پا کردی

سهل است از آنِ من، ولی با دگران

زنهار چنان مکن که با ما کردی

عطار
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode