گنجور

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۰ - باز این عالم دیرینه جوان می‌بایست

 

باز این عالم دیرینه جوان می‌بایست

برگ کاهش صفت کوه گران می‌بایست

کف خاکی که نگاه همه‌بین پیدا کرد

در ضمیرش جگر آلوده فغان می‌بایست

این مه و مهر کهن راه به جایی نبرند

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۱ - لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت

 

لاله این گلستان داغ تمنائی نداشت

نرگس طناز او چشم تماشائی نداشت

خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود

زندگانی کاروانی بود و کالائی نداشت

روزگار از های و هوی میکشان بیگانه ئی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۲ - هنگامه را که بست درین دیر دیر پای

 

هنگامه را که بست درین دیر دیر پای

زناریان او همه نالنده همچو نای

در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر

غمها که پشت را به جوانی کند دو تای

درمان کجا که درد بدرمان فزون شود

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۳ - ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ

 

ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ

در من نگر که میدهم از زندگی سراغ

ما رنگ شوخ و بوی پریشیده نیستیم

مائیم آنچه می رود اندر دل و دماغ

مستی ز باده میرسد و از ایاغ نیست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۴ - من بندهٔ آزادم عشق است امام من

 

من بندهٔ آزادم عشق است امام من

عشق است امام من عقل است غلام من

هنگامهٔ این محفل از گردش جام من

این کوکب شام من این ماه تمام من

جان در عدم آسودهٔ بی ذوق تمنا بود

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۵ - کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشت

 

کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشت

در هجوم گل و ریحان غم دم سازی داشت

محرمی خواست ز مرغ چمن و باد بهار

تکیه بر صحبت آن کرد که پروازی داشت

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۶ - خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده

 

خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده

این در عرب نمانده آن در عجم نمانده

در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده

در ناله های مرغان آن زیر و بم نمانده

در کارگاه گیتی نقش نوی نبینم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۷ - آغاز گلشن راز جدید

 

به سواد دیدهٔ تو نظر آفریده‌ام من

به ضمیر تو جهانی دگر آفریده‌ام من

همه خاوران به خوابی که نهان ز چشم انجم

به سرود زندگانی سحر آفریده‌ام من

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۱ - دیباچه

 

خیال من به تماشای آسمان بود است

بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست

که هر ستاره جهان است یا جهان بود است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴ - نغمه ملائک

 

فروغ مشت خاک از نوریان افزون شود روزی

زمین ازکوکب تقدیر او گردون شود روزی

خیال او که از سیل حوادث پرورش گیرد

ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی

یکی در معنی آدم نگر از ما چه می پرسی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۵ - تمهید زمینی آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را

 

غزل

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۱۲ - نوای سروش

 

ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندر

زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر

چون سرمه رازی را از دیده فروشستم

تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر

بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۳۹ - نوای حلاج

 

ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست

تجلی دگری در خور تقاضا نیست

نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوست

جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست

به ملک جم ندهم مصرع نظیری را

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴۰ - نوای غالب

 

«بیا که قاعدهٔ آسمان بگردانیم

قضا بگردش رطل گران بگردانیم

اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم

وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم

اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » جاویدنامه » بخش ۴۱ - نوای طاهره

 

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام

خانه به خانه، در به در، کوچه به کوچه، کو به کو

می‌رود از فراق تو خون دل از دو دیده‌ام

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱ - بخوانندهٔ کتاب

 

سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق

که در حرم خطری از بغاوت خرد است

زمانه هیچ نداند حقیقت او را

جنون قباست که موزون بقامت خرد است

به آن مقام رسیدم چو در برش کردم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پس چه باید کرد؟ » بخش ۱۷ - بر مزار شهنشاه بابر خلد آشیانی

 

بیا که ساز فرنگ از نوا بر افتاد است

درون پردهٔ او نغمه نیست فریاد است

زمانه کهنه بتان را هزار بار آراست

من از حرم نگذشتم که پخته بنیاد است

درفش ملت عثمانیان دوباره بلند

[...]

اقبال لاهوری
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
sunny dark_mode