گنجور

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۹ - درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است

 

درین چمن دل مرغان زمان زمان دگر است

بشاخ گل دگر است و به آشیان دگر است

بخود نگر گله های جهان چه میگوئی

اگر نگاه تو دیگر شود جهان دگر است

به هر زمانه اگر چشم تو نکو نگرد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۰ - ما از خدای گم شده‌ایم او به جستجوست

 

ما از خدای گم شده‌ایم او به جستجوست

چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست

گاهی به برگ لاله نویسد پیام خویش

گاهی درون سینه مرغان به های و هوست

در نرگس آرمید که بیند جمال ما

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۱ - انقلاب! ای انقلاب!

 

خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب

از جفای دهخدایان کشت دهقانان خراب

انقلاب!

انقلاب ای انقلاب

شیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن به دام

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۲ - گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون

 

گرچه می دانم که روزی بی نقاب آید برون

تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون

ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک

ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون

تاک خویش از گریه های نیمشب سیراب دار

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۳ - گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

 

گشاده رو ز خوش و ناخوش زمانه گذر

ز گلشن و قفس و دام و آشیانه گذر

گرفتم اینکه غریبی و ره شناس نئی

بکوی دوست بانداز محرمانه گذر

بهر نفس که بر آری جهان دگرگون کن

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۴ - زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

 

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است

شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است

سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۵ - برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی

 

برون زین گنبد در بسته پیدا کرده ام راهی

که از اندیشه برتر می پرد آه سحر گاهی

تو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسم

هوای او ببال تو دهد پرواز کوتاهی

غباری گشته ئی آسوده نتوان زیستن اینجا

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۶ - گنه‌کار غیورم مزد بی‌خدمت نمی‌گیرم

 

گنه‌کار غیورم مزد بی‌خدمت نمی‌گیرم

از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم

ز فیض عشق و مستی برده‌ام اندیشه را آنجا

که از دنباله چشم مهر عالم‌تاب می‌گیرم

من از صبح نخستین نقشبند موج و گردابم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۷ - جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است

 

جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است

ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است

شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی

دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است

رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۸ - نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

 

نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

بخود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را

من از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدائی

ز ما پوشیده دارد شیوه های کار سازی را

کسی این معنی نازک نداند جز ایاز اینجا

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۹ - علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست

 

علمی که تو آموزی مشتاق نگاهی نیست

واماندهٔ راهی هست آوارهٔ راهی نیست

آدم که ضمیر او نقش دو جهان ریزد

با لذت آهی هست بی لذت آهی نیست

هر چند که عشق او آوارهٔ راهی کرد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۰ - چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن

 

چو خورشید سحر پیدا نگاهی می توان کردن

همین خاک سیه را جلوه گاهی میتوان کردن

نگاه خویش را از نوک سوزن تیز تر گردان

چو جوهر در دل آئینه راهی میتوان کردن

درین گلشن که بر مرغ چمن راه فغان تنگ است

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۱ - کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی

 

کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی

بنور دیگران افروختی پیمانه پی در پی

ز دست ساقی خاور دو جام ارغوان در کش

که از خاک تو خیزد نالهٔ مستانه پی در پی

دلی کو از تب و تاب تمنا آشنا گردد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۲ - عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است

 

عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است

جلوهٔ او آشکار از پردهٔ آب و گل است

آفتاب و ماه و انجم میتوان دادن ز دست

در بهای آن کف خاکی که دارای دل است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۳ - بیا که خاوریان نقش تازه‌ای بستند

 

بیا که خاوریان نقش تازه‌ای بستند

دگر مرو به طواف بتی که بشکستند

چه جلوه‌ای‌ست که دل‌ها به لذت نگهی

ز خاک راه مثال شراره برجَستند

کجاست منزل تورانیان شهرآشوب

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۴ - عشق را نازم که بودش را غم نابود نی

 

عشق را نازم که بودش را غم نابود نی

کفر او زنار دار حاضر و موجود نی

عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر

عشق محبوب است و مقصود است و جان مقصود نی

کافری را پخته تر سازدشکست سومنات

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۵ - بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند

 

بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند

کیمیا ساز است و اکسیری بسیمابی زند

من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام

این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند

بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۶ - فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی

 

فروغ خاکیان از نوریان افزون شود روزی

زمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزی

خیال ما که او را پرورش دادند طوفانها

ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی

یکی در معنی آدم نگر از من چه می پرسی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۷ - ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق

 

ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق

جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق

مقام آدم خاکی نهاد دریا بند

مسافران حرم را خدا دهد توفیق

من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۰۸ - از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب

 

از همه کس کناره گیر صحبت آشنا طلب

هم ز خدا خودی طلب هم ز خودی خدا طلب

از خلش کرشمه ئی کار نمی شود تمام

عقل و دل و نگاه را جلوه جدا جدا طلب

عشق بسر کشیدن است شیشه کائنات را

[...]

اقبال لاهوری
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
sunny dark_mode