گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۵۱

 

فارغ بود از افسر زرین سر خورشید

کز شعشعه خویش بود افسر خورشید

از وصل تسلی نشود عاشق صادق

خمیازه صبح است گل ساغر خورشید

بی سکه شود در همه روی زمین خرج

[...]

صائب تبریزی
 
 
sunny dark_mode