گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۱

 

گر صافدلی هست شراب است در اینجا

ور سوخته ای هست کباب است در اینجا

بیدار دلی نیست کز او دل بگشاید

تا چشم نمکسود به خواب است در اینجا

سالم کسی از بحر جهان چون بدر آید؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۲

 

در زلف مده راه دگر باد صبا را

زین بیش ملرزان دل آسوده ما را

از آینه و آب شود حسن دو چندان

در چهره خوبان بنگر صنع خدا را

در زلف تو گردید دل خون شده ام مشک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۳

 

از خویش برآورد تمنای تو ما را

سر داد به فردوس تماشای تو ما را

خوشتر ز تماشای خیابان بهشت است

هر جلوه ای از قامت رعنای تو ما را

چون سایه که سر در قدم سرو گذارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۴

 

اندیشه ز طوفان نبود دیده تر را

گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را

از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص

از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟

فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۵

 

از بدگهری می شکند گوهر رز را

در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را

حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر

در گلشن فردوس ملامتگر رز را

یک دانه انگور به زاهد مچشانید

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۶

 

از زخم زبان نیست گزیر اهل رقم را

بی چاک که دیده است گریبان قلم را؟

ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان است

چون سکه به زنجیر نداریم درم را

عشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۷

 

تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را

گلهای چمن آینه کردند پرم را

از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت

هر چند فشاندند به خامی ثمرم را

آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۸

 

از خلق خبر نیست ز خود بی خبران را

با قافله کاری نبود فرد روان را

آسودگی و درد طلب آتش و آب است

منزل نبود قافله ریگ روان را

دل سرد چو گردید ز دنیا، نشود بند

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۹

 

استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟

خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را

حیف است شود رشته جان ها گره آلود

شیرازه دل ها مکن آن موی میان را

بی تابی عاشق شود از وصل فزون تر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۰

 

گمراه کند غفلت من راهبران را

چون خواب، زمین گیر کند همسفران را

بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب

روزی ز دل خویش بود بی جگران را

در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۱

 

ما نبض شناس رگ جانیم جهان را

آیینه اسرار نهانیم جهان را

پوشیده و پیداست ز ما راز دو عالم

هم آینه، هم آینه دانیم جهان را

هنگام خموشی گره گوهر اسرار

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۲

 

دلگیر کند غنچه من صبح وطن را

در خاک کند کلفت من سرو چمن را

یوسف نه متاعی است که در چاه بماند

از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟

از داغ ملامت جگر ما نهراسد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۳

 

تسکین ندهد خوردن می سوز درون را

آتش بود این آب، جگر تشنه خون را

راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور

اندیشه ز خواری نبود مرد دون را

از پیشروان دل نگرانی نتوان برد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۴

 

نه کفر شناسد دل حیران و نه دین را

از نقش چپ و راست خبر نیست نگین را

هر چند حجاب تو زبان بند هوسهاست

زنهار ز سر باز مکن چین جبین را

چشم تو به دل فرصت نظاره نبخشد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۵

 

گلگونه چه حاجت بود آن روی نکو را؟

با پیرهن گل نبود کار، رفو را

در کوتهی دست نهفته است درازی

زنهار به یک دست مگیرید سبو را

در مردم بی مغز سرایت نکند حرف

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۶

 

فانوس حجاب است چراغ سحری را

دامن به میان بر زده باید سفری را

در دامن منزل نبود بیم ز رهزن

همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟

دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۷

 

بر چرخ محیط است فروغ نظر ما

ساحل دل دریاست ز آب گهر ما

در نامه ما حرف نسنجیده نباشد

از جیب صدف سفته برآید گهر ما

چون دیده ماهی که نماید ز ته آب

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۸

 

بی برگی ما برگ نشاط است چمن را

شیرازه گلزار بود خار و خس ما

از خامی ما عشق به زنهار درآمد

خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما

صائب نفس سوختگان حوصله سوزست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۹

 

در قلزم می همچو حباب است دل ما

از خانه به دوشان شراب است دل ما

موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما

چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما

سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۰

 

درمانده این جسم نزارست دل ما

در سنگ نهان همچو شرارست دل ما

هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است

بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما

چون غنچه محال است که از پوست برآید

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۱۹
sunny dark_mode