گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱

 

گر راست نگوییم در این عهد، عجب نیست

مسطر چو بود کنج، چه گناه است قلم را؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳۵

 

روشن نشود چون شرر از سنگ چراغت

تا دست به دامن نزنی سوخته‌ای را!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۲

 

مد نظر، از روی گلت آب حیات است

نخل هوس، از بوس لبت شاخ نبات است!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۵

 

بر ما سخن سرد عزیزان نه گران است

کآن بر دل ما چون نفس شیشه گران است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۶

 

دشنام تو در زیر لب، از ما نه نهان است

چون فوده زبان از ته لعل تو عیان است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۷

 

گفتم: به لب چاه زنخدان تو آن چیست؟

گفتا،لب او خنده زنان: هیچ، دهان است!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۸

 

بی فکر تو، ناپاک دل از لوث جهانست

بی ذکر تو، دل خانه بی آب روان است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۳

 

رشکم نبود گر همه بر تخت و نگین است

چیزی که بآن رشک توان برد همین است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۴

 

افتادگیم ساخته منظور نظرها

دارد بزمین روی اگر چرخ برین است

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۰۱

 

ترکست که سازد غنی از خلق، و گر نه

شه نیز بابرام ستم کم ز گدا نیست

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۰۲

 

با نقش جهان نقد تو در حشر نگیرند

آری زر این شهر در آن شهر روا نیست!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۲

 

چون بهله بصید دلم آن مست بر آرد

نی دل، که بتاراج جهان دست بر آرد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۸

 

از دامن خود گرد جهان زود بر افشان

ز آن پیش که از دامن او گرد تو خیزد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۶

 

من رهرو راهی، که بمنزل نرساند

من دانه خاکی که بحاصل نرساند

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۱

 

عشاق تو، تا شمع صفت جان نگدازند

در بزم صفا گردن دعوی نفرازند

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۲

 

ز اندیشه بد گوست، کرم های لئیمان

بی واهمه ابنای زمان رنگ نبازند

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۵

 

شمع است که گریان شده در بزم وصالش؟

یا شعله عرق میکند از شرم جمالش؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۷

 

می گلگون فنا نشأة دیگر دارد

از بر افروختن رنگ خزان دانستم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۶۵

 

در دیده غبارم ز چه ره یافته، دانی؟

نور نگاه میکندت خانه روشنی

واعظ قزوینی
 
 
sunny dark_mode