ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱
بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی
بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟
زین کار همی نیایدم باک بسی
صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲
تا بنده شد از هوا قرین هوسی
جز ناله ز بنده بر نیاید نفسی
فریاد رسم نیست بغیر از تو کسی
فریاد ز دست چون تو فریاد رسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳
دردا و دریغا که چنین در هوسی
کردیم تن عزیز خس بهر خسی
زهر غم روزگار خوردیم بسی
از دست دل خویش ، نه از دست کسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴
من عاشق تو ، نه بر توام دسترسی
وآنگه شب و روز بوده در دست خسی
کار من و تو چو بنگرد ژرف کسی
صد عالم محنتست در هر نفسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵
می کوشیدیم کز تو سازیم کسی
نتوانستیم و جهد کردیم بسی
سروی نتوان ساخت به حیلت ز خسی
تو در هوسی بدی و ما در هوسی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶
گر من ، صنما سوی تو ره یافتمی
بر دیده بدیدن تو بشتافتمی
گر خاطر من ز هجر غمگین نبدی
اندر غزل تو موی بشکافتمی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷
آن قوم کجا نزد تو پویند همی
در جزو و ز کل ز هر تو جویند همی
از دل همه مهر تو بشویند همی
تا می نکنی یقین چه گویند همی
ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸
اقبال براندت که حکمت خوانی
ور نام طلب کنی ز نان در مانی
بردار مرا ز خاک اگر بتوانی
تا پیش تو بر خاک نهم پیشانی