ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۵
نائی که سخن بود روان از لب او
در نی شکر آمد بفغان از لب او
لب بر لب نی نهاد و دم داد دمش
تا گفت که آمدم بجان از لب او

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۶
ای گشته خجل زهره ز چنگ خوش تو
صلح همه کس فدای جنگ خوش تو
کو دسترسی فراخ تا بر دارم
کام دل خویشتن ز تنگ خوش تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۷
از دولت مخدوم جهان و فر او
با کام دلند مادر و دختر او
مقنع بسر آن پسران برفکند
مادر که جهان ملک بود دختر او

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۸
دانی صنما که بر چه سانم بیتو
خونابه ز دیده می فشانم بیتو
گر با تو بگیرندم و بردار کنند
به زان بودم که زنده مانم بیتو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۹
ای زلف ترا حلقه و خم تو بر تو
وز خط برخت نیل و بقم تو بر تو
باد سحری گفت بگل وصف رخت
خون بر دلش افتاد ز غم تو بر تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۰
فرزند حسن ایدل و جانم با تو
گردون نگذاشت تا بمانم با تو
هر چند که غائبی دلم حاضر تست
هر جا که همی روم روانم با تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۱
ای نور دو دیده آن سزد مذهب تو
گر منبع تحقیق بود مشرب تو
آبستنی شب جهان میبینی
خوشباش چه دانی که چه زاید شب تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۲
ای داده گلابرا خجالت خوی تو
مستم ز هوای لب همچون می تو
حقا که گرم دست دهد پی کنمش
جز سایه کسی را که بود در پی تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۳
تا حسن رخ تو گشت پیرایه تو
خورشید پناه داده با سایه تو
برسایه بالای تو رشکم باشد
من دور ز تو و سایه همسایه تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۴
ایخنده زنان بر مه انور رخ تو
وی غیرت آفتاب خاور رخ تو
در حشر که مشغولی هرکس بخودست
دزدیده مرا نظر بود بر رخ تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۵
تا بر در آرزو بود منزل تو
حل می نشود مسئله مشکل تو
دلرا بهوس کاسه هر آش مکن
تا جام جهان نمای گردد دل تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۶
ایدل کم این دیر کهن گیر و برو
ترک فلک بیسرو بن گیرو برو
نیک و بد تو پیشرو و رهبر تست
زینپس پی معنی سخن گیرو برو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۷
ای مفتی شرع مکرمت خامه تو
افلاک مطیع رای خود کامه تو
در شرع کرم رواست کاندر دو سه ماه
یکبار ندید ابن یمین نامه تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۸
روزیکه نبد هیچ نشان من و تو
دادند بهم قرار جان من و تو
کامروز بجز میان تو با تن من
یکموی نگنجد بمیان من تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۹
ایدل ز سخن آنچه مرادست آن گو
جان تربیت است اهل سخن را جان کو
از هر طرفی عنصریی خیزد اگر
سلطان بنوازدش ولی سلطان کو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹۰
ای چرخ فلک هزار فریاد از تو
آن به که نیاورد کسی یاد از تو
سرگشته و با لباس محنت زدگان
پیوسته از آنی که نیم شاد از تو

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹۱
ای بس که جهان باشد و ما خاک شده
ز آلایش تن روان ما پاک شده
تن طوطی جانرا قفسی دلگیرست
طوطی ز قفس جسته بر افلاک شده

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹۲
ایدل تو مپندار بجانی زنده
لطفیست الهی که بدانی زنده
گر با تو بود جان بکجا دارد جای
ور بیتو بود پس بچه مانی زنده

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹۳
ایمهر رخ تو جای در دل کرده
چشمت مدد جادوی بابل کرده
آن رسته دندان چو درت گوئی
پروینست در آفتاب منزل کرده

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹۴
آمد بر من زلف مشوش کرده
وز سنبل تر لاله منقش کرده
من بر سر آشتی و او بر سر جنگ
خود را ز شراب حسن سرخوش کرده
