گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۴۱

 

دوش آن بت مستم به طلب آمده بود

شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود

چه سود که چون صبح وصالش بدمید

جانم به وداع تن به لب آمده بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۴۲

 

دوش آمد و گفت: چند جانت سوزم

وقت است که امشبیت جان افروزم

دردا که هنوز در دهن داشت سخن

خود صبح برآمد و فرو شد روزم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۴۳

 

چندان که به ناله میگشایم لب را

وز بیخوابی میشمرم کوکب را

خود روز پدید نیست یا رب چه شب است

کامشب گویی روز فروشد شب را

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۴۴

 

گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی

تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی

وی صبح اگر از دل کُهْ میندمی

یعنی که ز سنگ آخر از پرده برآی

عطار
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode