گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۱

 

آن روز که آفتاب انجم میریخت

صد عالم پر قطره ز قلزم میریخت

ناگه به کلوخ آدم اندر نگریست

زان وقت ازان کلوخ مردم میریخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۲

 

گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند

گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند

هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف

با ما به زبان ما سخن میگویند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۳

 

در عالم جان نه مرد پیداست نه زن

چه عالم جان نه جان هویداست نه تن

تا کی گویی ز ما و من شرمت باد

تا چند ز ما و من که نه ماست نه من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۴

 

میپرسیدی که چیست این نقش مجاز

گر بر گویم حقیقتش هست دراز

نقشیست پدید آمده از دریایی

وانگاه شده به قعر آن دریا باز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۵

 

آن سیل که از قوّت خود جوشان بود

با هر چه که پیش آمدش کوشان بود

چون عاقبت کار به دریا برسید

گویی که همه عمر ز خاموشان بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۶

 

آن سر عجب نه توبدانی ونه من

حل کردن آن نه تو توانی و نه من

یک ذرّه گر آشکار گردد آن سر

یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۷

 

حل کردن آن نه تو توانی و نه من

تدبیر به جز غصه فرو خوردن نیست

یک ذرّه نه تو نیز بخوانی و نه من

یک ذرّه مجال سر برآوردن نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۸

 

در بادیهای که پا ز سر باید کرد

هر روز سفر نوع دگر باید کرد

ایمان برود اگر بخواهی استاد

جان گم گردد اگر سفر باید کرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۹

 

کاریست ز پیری و جوانی برتر

وز عالمِ مرگ و زندگانی برتر

سرّیست ز پردهٔ معانی برتر

جاوید ز باقی و ز فانی برتر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۰

 

در بند گرهگشای میباید بود

گم ره شده رهنمای میباید بود

یک لحظه هزار سال میباید زیست

یک لحظه هزار جای میباید بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۱

 

تخمی که درو مغز جهان پنهان بود

گم بود درو دو کون و این درمان بود

هر چیز که در دو کون آنجا برسید

چون درنگرید آن چه این بود آن بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۲

 

جانی که درو تیره و روشن تو بوَد

آنجا به یقین جان تو بوَد تن تو بوَد

اینجاست که تو تویی ومن من امروز

لیکن آنجا تو تو بوَد من تو بوَد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۳

 

آن قوم که دروحدت کل آن دارند

ملک دو جهان، به قطع، ایشان دارند

گرچه به عدد نظر فراوان دارند

انگار که یک تنند و صد جان دارند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۴

 

چون نور منوّرِ سُبُل یابی باز

در سینهٔ خود راهِ رُسُل یابی باز

در هر یک جزو فرض کن بسیاری

تا در دلِ خود عالمِ کل یابی باز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۵

 

آن راز که هست در پس صد سرپوش

سرپوش بسوز و باز کن دیده بهوش

در یک صورت اگر نمییاری دید

پس در همه صورتی همی بین و خموش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۶

 

در حضرت حق، جمله ادب باید بود

تا جان باقیست، در طلب باید بود

گر در هر دم هزار دریا بکشی

کم باید کرد و خشک لب باید بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۷

 

گر تشنهٔ بحری به گهر ایمان دار

چون بحر شدی گهر میانِ جان دار

ور دریایی به جز کفی موج مزن

پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۸

 

چون بحر شدی گهر میانِ جان دار

تلخست دهانت ز شکر هیچ مپرس

پس چون دریا، گوهرِ خود پنهان دار

او بود دونده و دگر هیچ مپرس

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۵۹

 

کی پشه تواند که ثریا بیند

یا مورچهای گلشن خضرا بیند

هر قطره که همرنگ نشد دریا را

او در دریا چگونه دریا بیند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۶۰

 

گر باخبرست مرد و گر بیخبرست

آغشتهٔ این قلزم بیپا و سر است

خورشید اگر تشنه بود نیست عجب

هر ذرّه از او هزار پی تشنهتر است

عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode