گنجور

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۱

 

خود را چو عطا دهی فراوان مستای

وز منع کسی نیز مرو نیک از جای

در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای

بندنده خدایست و گشاینده خدای

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۲

 

در پیش خودم همی کنی آنجابی

پس در عقبم همی زنی پرتابی

جاوید شبی بیاید و مهتابی

تا با تو غم تو گویم از هر بابی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۳

 

شب را سلب روز فروزان کردی

تا حسن بر اهل عشق تاوان کردی

چون قصد به خون صد مسلمان کردی

دست و دل و زلف هر سه یکسان کردی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۴

 

صد چشمه ز چشم من براندی و شدی

بر آتش فرقتم نشاندی و شدی

چون باد جهنده آمدی تنگ برم

خاکم به دو دیده برفشاندی و شدی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۵

 

ای رفته و دل برده چنین نپسندی

من می‌گریم ز درد و تو می‌خندی

نشگفت که ببریدی و دل برکندی

تو هندویی و برنده باشد هندی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۶

 

ای دل منیوش از آن صنم دلداری

بیهوده مفرسای تن اندر خواری

کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو

فارغ‌تر از آنست که می‌پنداری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۷

 

در هر خم زلف مشکبیزی داری

در هر سر غمزه رستخیزی داری

رو گرچه ز عاشقان گریزی داری

روزی داری از آنکه ریزی داری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۸

 

زان چشم چو نرگس که به من در نگری

چون نرگس تیر ماه خوابم ببری

نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری

هر چند شکفته‌تر شوی شوخ‌تری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۹

 

گیرم که غم هجر وصالم نخوری

نه نیز به چشم رحم در من نگری

این مایه توانی که بر دشمن و دوست

آبم نبری و پوستینم ندری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۰

 

از نکتهٔ فاضلان به اندام‌تری

وز سیرت زاهدان نکونام‌تری

از رود و سرود و می غم انجام‌تری

من سوختم و تو هر زمان خام‌تری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۱

 

گفتی که چو راه آشنایی گیری

اندر دل و جان من روایی گیری

کی دانستم که بی‌وفایی گیری

در خشم شوی کم سنایی گیری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۲

 

باشد همه را چو بر ستارهٔ سحری

دل بر تو نهادن ای بت از بی‌خبری

زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری

هم پرده دریده‌ای و هم پرده دری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۳

 

راهی که به اندیشهٔ دل می‌سپری

خواهی که به هر دو عالم اندر نگری

در سرت همیشه سیرت گردون دار

کانجا که همی ترسی ازو می‌گذری

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۴

 

هست از دم من همیشه چرخ اندر دی

وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی

هر روز چو مه به منزلی داری پی

آخر چو ستاره شوخ چشمی تا کی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۵

 

چون بلبل داریم برای بازی

چون گل که ببوییم برون اندازی

شمعم که چو برفروزیم بگدازی

چنگم که ز بهر زدنم می‌سازی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۶

 

گشتم ز غم فراق دیبا دوزی

چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی

باشد که مرا به قول نیک آموزی

چون سوزن خود به دست گیرد روزی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۷

 

در هجر تو گر دلم گراید به خسی

در بر نگذارمش که سازم هوسی

ور دیده نگه کند به دیدار کسی

در سر نگذارمش که ماند نفسی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۸

 

تا هشیاری به طعم مستی نرسی

تا تن ندهی به جان پرستی نرسی

تا در ره عشق دوست چون آتش و آب

از خود نشوی نیست به هستی نرسی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۹

 

در خدمت ما اگر زمانی باشی

در دولت صاحب قرانی باشی

ور پاک و عزیز همچو جانی باشی

بی ما تو چو بی‌جان و روانی باشی

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۰

 

تا چند ز جان مستمند اندیشی

تا کی ز جهان پر گزند اندیشی

آنچ از تو توان شدن همین کالبدست

یک مزبله‌گو مباش چند اندیشی

سنایی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
sunny dark_mode