سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲۸
از روی نکو صبر نمیشاید کرد
لیکن نه به اختیار میباید کرد
سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲۹
خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم
برخاستی و به دیدنت زنده شدیم
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۶
دی مردکی آب پشت میریخت به دشت
میگفت و ازین حدیث می در نگذشت
باری چو گناهکار میباید بود
هم در کف پاک به که در کون پَلشت
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۰
آن شیفته را چو باد در بوق افتاد
آن گنبد سیمرنگ بر باد بداد
از بهر مناره بادیه وقف بکرد
همسایهٔ بد خدای کس را ندهاد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۱
آن عهد به یاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمیکردی یاد؟
آنگه بگریختی که کس چون تو نبود
و امروز بیامدی که کس چون تو مباد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۲
گفتم که بیا پیش من ای حورنژاد
گفتا که بیار تا چهام خواهی داد
گفتم که دعا کند به تو مادر من
گفتا به دعای مادرم خواهی گاد؟
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۳
ترسم که بنفشه آب سیبت ببرد
بازار جمال دلفریبت ببرد
بر حاشیهٔ دفتر حسن آن خط زشت
منویس، که رونق کتیبت ببرد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۵
از می طرب افزاید و مردی خیزد
وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد
در بادهٔ سرخ پیچ و در کون سفید
کز خوردن سبز روی زردی خیزد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۶
هر کس که به بارگاه سامی نرسد
از بخت سیاه و بد کلامی نرسد
همگر که به عمر خود نکردست نماز
شک نیست که همگر به امامی نرسد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۷
دیوار چه حاجت که مُنقَّش باشد
یا عود و شکر بر سر آتش باشد؟
دانی که به عیش ما چه در میباید؟
این مطرب اگر نمیزند خوش باشد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۲۳
چون دید که پیریم سپیدی بفزود
برگشت و ارادتی زیادت ننمود
گفتم که اگر سپید شد مویم زود
شکر است، که دل همان سیاه است که بود
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۲۴
خلق از تو به رنجند و خدا ناخشنود
لعنت به تو میبارد و بر گَبر و جهود
سر زخم نگوید که چرا میزائید
آن خایه که نُه مَه به تو آبستن بود
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۲۵
این ریش تو سخت دیر بر میآید
موی زَنَخَت به زیر بر میآید
با این همه، چون کون تو میآرم یاد
آبم به دهان کیر بر میآید
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۲۷
سرو ِ قد تو خمیده کی خواهم دید؟
لعل لب تو مکیده کی خواهم دید؟
پیراهن تو به تن خیالی دیدم
شلوار تو را کشیده کی خواهم دید؟
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۲۹
ای مَعشَر یاران که رفیقان منید
عیش خوش خویشتن مُنَقَّص نکنید
این مطرب ما نیک نمیداند زد
زین جاش برون کنید و نیکش بزنید
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۳۰
ای دیده، به هَرزه لؤلؤ ناب مریز
بر روی چو زر اشک چو خوناب مریز
شرط است که از پس خوشی ریزند آب
تو هیچ خوشی ندیدهای، آب مریز
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۳۴
آمد به نماز آن صنم کافرکیش
ببرید نماز مؤمنان و درویش
میگفت امام مستمند دلریش
ای کاش من از پس بدمی، وی از پیش
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۳۷
بشنو سخن فراخ و دل تنگ مکن
کان دوست نباشد که برنجد ز سخن
ای کنده درخت مهربانی از بن
شاید که فراموش کنی عهد کهن
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۴۲
گر خوبتر از روی تو باغی بودی
پایم همه روزه راه آن پیمودی
چندان کَرَمت نیست که خشنود کنی
درویشی از آن باغ به شفتالودی؟
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۵۱
ای خواجه اگر با خرد و تمکینی
جز جَلق زدن کار دگر نگزینی
چه خوشتر ازین بود، که هنگام جَماع
تا خایه فرو بری، سرش را بینی