عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۷
هر چیز که هست در دو عالم کم و بیش
از جلوهگری نور اوست ای درویش!
تا جلوه همی کند همه جلوهٔ اوست
چون جلوه کند ترک، نماند پس وپیش

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۴
گفتی که نشان راه چیست ای درویش
از من بشنو چو بشنوی میاندیش
آنست ترا نشان که رسوائی خویش
چندان که فرا پیش روی بینی بیش

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۱۰
دی بر سر خاک دلبری با دل ریش
میباریدم خون جگر بر رخ خویش
آواز آمد که چند گریی بر ما
بر خویش گری که کار داری در پیش

عطار » مختارنامه » باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق » شمارهٔ ۲۹
دوش آمد و گفت: مردمِ دوراندیش
از خویش به جز هیچ نیابد کم و بیش
می بر نتوان گرفت این پرده ز پیش
گر برگیرم ز خویش من مانم و خویش

عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۰
پروانه به شمع گفت: میسوزم خویش
شمعش گفتا که نیستی دور اندیش
یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش
من شب تا روز سوختن دارم پیش

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷
امروز میی در کف و یاری در پیش
دستی بزن، از حدیث فردا مندیش
وآن روز، که چشم تر کنی، ای درویش
در رحمت او نگر، نه در کردهٔ خویش

کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۸
ای مونس جان ، لطف توام مرهم ریش
بس باد جفا و دوریت باز اندیش
گر کردۀ تو میان اصحاب وفا
من باز نمایم تو چه عذر آری پیش؟

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۹
آمد به سر کوی تو مسکین درویش
با چشم پرآب و با دل پارهٔ ریش
بگذار که در پای تو اندازد سر
کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۴۳
کاری کردم نگه نکردم پس و پیش
آنرا که چنان کند چنین آید پیش
آندم که قضا کار کند ای درویش
در خانه گریزد خرد دوراندیش

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۳
خوش باش به هر حال و مشو بیش اندیش
نیکی و بدی به وقت خویش آید پیش
زنهار ز چرخ تا نباشی دلریش
کو نیز خبر ندارد از گردش خویش

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
گر فضل خدای میشناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیکاندیش
از دولت بختش همه نیک آید پیش

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹
بوی بغلت میرود از پارس به کیش
همسایه به جان آمد و بیگانه و خویش
و استاد تو را از بغل گنده خویش
بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴
آن کس که مرا بکشت، باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشتهٔ خویش

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰۸
خواهی که ترا هیچ بدی ناید پیش
تا بتوانی سخن مگوی از کم و بیش
زیرا که ز ناگفته پشیمان نشوی
وی بس که پشیمان شوی از گفته خویش

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱۶
تا از گل سیراب تو بر رست حشیش
بی بهره شدم از تو چو از خلد کشیش
ریشت بدمید و مرغ حسنت بپرید
شک نیست که باشد پرش مرغ بریش

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۱۸۳
بی عشق چه ریحان بر عاقل چه حشیش
بی حسن چه بت در ره معنی چه کشیش
باشد طیران طغرل عشق بباد
اما طیران طایر حسن بریش

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
دیدند یکی قلندر فقراندیش
از منزل و خانمانش دوری شده کیش
گفتند که پیوسته کجایی درویش
گفتا که درون خرقه کهنه خویش

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
قسمت کردند ماه و خور بی کم و بیش
بر خود الم شهنشه عدل اندیش
برداشت بمنت مه نو ضعفش را
خورشید پسندید تبش بر تن خویش

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳
رفتن نتوان به کوی آن کافر کیش
از بس که گلست ره به خون دل خویش
آری مثل ست این که هر شخصی را
هرچیز که در دل است می آید پیش
