انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۴
چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۵
از گردش این هفت مخالف بر هفت
هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت
می ده که چو گل جوانیم در گل خفت
تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
با دلبر خود بکام دل گشتم جفت
بر شاخ طرب گل مرادم بشکفت
دی آمد و لطف کرد و بنواخت مرا
میگفت چنین کنم چنان کرد که گفت
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
دلبر که ز من روی بعمدا بنهفت
میگوید دوش چشم من بیتو نخفت
من بنده آنم که چنان خواهد کرد
من چاکر آنم که چنین داند گفت
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
بس دل که ز عشق تو سر خویش گرفت
بس جان که به بازار تو از دست برفت
عالم همه سوختی وزین کم نکنی
تا بر رخت آتشست و در پیش تو نفت
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۳۲
در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۳۳
در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آنکه آبروئی دارد
فرداش بخاک تیره می باید خفت
عطار » مختارنامه » باب سوم: در فضیلت صحابه رضی الله عنهم اجمعین » شمارهٔ ۴
صدری که گلِ طارمِ معنی او رُفت
دُرِّ صدفِ قُلزمِ تقوی او سفت
بودند دو کون سائلان درِ او
و او بود که از جمله سَلُونی او گفت
عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۳
دریای دلم گرچه بسی میآشفت
از غیرت خلق گوهر راز نسفت
رازی که دلم ز خلق میداشت نهفت
اشکم به سر جمع به رویم در گفت
عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۷۳
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت
بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت
تنها منشین و شمع منشان که بسی
تنهات به خاک تیره میباید خفت
عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۴۶
بلبل به سحر نعرهزنان میآشفت
وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت
چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۹۹
شمع آمد و گفت: ماندهام بیخور و خَفْت
وز آتش تیز در بلای تب و تفت
گرچه بنشانند مرا هر سحری
هم بر سر پایم که بمی باید رفت
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۳
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۷
جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت
عقلم گل این طارم سرگردان رُفت
از بهر خدا تو نیز انصاف بده
کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۷ - داستان گرگ و روباه و اشتر
آن را که غمی بود که بتواند گفت
غم از دل خود به گفت بتواند رفت
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۷ - داستان گرگ و روباه و اشتر
آن را که غمی بود که بتواند گفت
غم از دل خود به گفت بتواند رفت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب هشتم » داستانِ ایراجسته با خسرو
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود نه بوی نهفت
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب نهم » در عقاب و آزاد چهره و ایرا
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالهٔ او دوش نخفتیم و نخفت
او ناله همی کرد و منش میگفتم
او را چه غمی بود که بتواند گفت؟
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲
آن را که غمی باشد و بتواند گفت
گر از دل خود بگفت بتواند رفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت