خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شَک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جامِ می از کف دست
در بیخبری مُرد چه هشیار و چه مست
خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » گردش دوران [۵۶-۳۵] » رباعی ۴۴
اجزای پیالهای که درهم پیوست،
بشکستنِ آن روا نمیدارد مست،
چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،
از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۸۷
* گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،
قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴] » رباعی ۹۴
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،
وین رفتنِ بیمراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،
کاندوهِ جهان به می فروخواهمشست.
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هیچ است [۱۰۷-۱۰۱] » رباعی ۱۰۶
چون نیست زِ هر چه هست جُز باد به دست
چون هست زِ هر چه هست نُقصان و شکست
انگار که هست، هر چه در عالَم نیست
پندار که نیست، هر چه در عالَم هست
خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۲۲
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست،
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست؛
می نوش به خرمی، که این چرخِ کبود
ناگاه تو را چو خاک گرداند پَست.
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۳
از روز نخست کاین دلم رای تو جست
دیدهست جفای سخت و پیمانی سست
بودم ز تو دلشکسته از روز نخست
ناید ز دل شکسته پیمان درست
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۹
بر خاک سر کوی تو ای عشق پرست
تنها نه منم فتاده شوریده و مست
چون من به سر کوی تو صد عاشق هست
از پای بیفتاده و جان بر کف دست
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰
تا شاه گشاده دست بر تخت نشست
دست همه بیدادگران سخت ببست
دستور به دستوری شاه اندر دست
از پای فتاده را همی گیرد دست
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
این ابر که دُرّ شاهوار آوردست
بر شادی جشن شهریار آورده ست
آورده نثار مهرگانی هر کس
او نیز چو دیگران نثار آورده است
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹
هجرت به دلم چو آتشی در پیوست
آب چشمم قوت او را بشکست
چون خواستم از یاد غمت گشتن مست
بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰
دستی که حمایل تو بودی پیوست
پایی که مرا نزد تو آوردی مست
زان دست به جز بند ندارم بر پای
زان پای به جز باد ندارم در دست
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱
تا زلف بتم به بند زنجیر منست
سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست
نه طاقت دل یابم و نه قوت دست
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲
خواهم که به اندیشه و یارای درست
خود را به در اندازم ازین واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳
گفتم پس از آنهمه طلبهای درست
پاداش همان یکشبه وصل آمد چست
برگشت به خنده گفت ای عاشق سست
زان یکشبه را هنوز باقی بر تست
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴
مستست بتا چشم تو و تیر به دست
بس کس که به تیر چشم مست تو بخست
گر پوشد عارضت زره عذرش هست
از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست
زینست که در چهار جایی پیوست
در چشم آبی و آتشی اندر دل
بر سر خاکی و بادی اندر کف دست
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۶
چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضهٔ توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست