سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲
عرفان به خدا هیچ ندارند جهان
این حرف سبک نیست گران است گران
گر در دل کس شکست اینک میدان
ما گوی نشسته ایم باید چوگان
سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴
وهمی به خیال کرده جا نام جهان
از وهم جهانیان شده سرگردان
در دیر، ظهور آن توهم شده کفر
در کعبه خیال آن توهم ایمان
سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵
بحری پنهان چو کرد جوش و طغیان
هر سو گردید موج هاست دست افشان
افتاد به خاک قطره ها زان افشان
بعضی حیوان شدند و بعضی انسان
نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۷ - حکایت
ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴
ای خاک در دولت دارای جهان
بی زحمت خاکبوس ما شاد بمان
تنهای قوی بینی و سر های بلند
گو یک سر افکنده نباشد بمیان
صفایی جندقی » دیوان اشعار » قطعات و ماده تاریخها » ۶۹- مولود دختر آقامحمد
آورد هما چو رو به گل گشت جهان
شد صحن جهان ز حسن وی شرم جنان
بنگاشت صفائی که بگو مولودش
این بار آوردم آفتابی تابان
۱۳۰۸ق
صفایی جندقی » دیوان اشعار » قطعات و ماده تاریخها » ۷۰- تاریخ ولادت ملا ابوالحسن پسر آخوند مرحوم
ای ابوالحسن آسایش و آسیب روان
اسباب سرور فاش و اندوه نهان
نار دل و نور دیده بودی کآمد
تاریخ ولادتت چراغ دل و جان
وحدت کرمانشاهی » رباعیات » شمارهٔ ۷
ذات احدیت است از دیده نهان
لیکن نبود ز چشم حقبین پنهان
او واحد و فرد و لامکان است و قدیر
در قبضه قدرتش بود کون و مکان
صامت بروجردی » کتاب المواد و التاریخ » شمارهٔ ۴۰
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکنم دعا که گردد ارزان
بنده به سراغ بندگی باید رفت
رزاق خدا بود چه ارزان چه گران
صامت بروجردی » کتاب نوحههای سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه) » شمارهٔ ۱۳ - و برای او همچنین
چون دید زینب شمر را به میدان
بر سینه شاهنشه شهیدان
بر سر زد و گفتا به آه و افغان
در نزد ابن سعد نامسلمان
صامت بروجردی » کتاب المواد و التاریخ » شمارهٔ ۴۰
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکنم دعا که گردد ارزان
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
خورشید ازل سیم ماه شعبان
چون خواست شود ز برج عصمت تابان
مأمور به خدمتش بفرمان خدای
جبریل ز سد ره گشت و لعیا ز جنان
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
خاکی که بکفش بودت از اصفاهان
همراه ببردی ای مرا راحت جان
من خویش بدان خاک مثل میکردم
معلومم شد که بودهام کمتر از آن
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
در عشق توام همین بس ای روح روان
کز غیر تو فارغم من سوخته جان
یک دل دارم تو هستی آن را دلبر
یک جان دارم تو هستی آن را جانان