×
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴
دردا که طبیب صبر میفرماید
وین نفس حریص را شکر میباید
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴
گر دست رسد که آستینش گیرم
ور نه بروم بر آستانش میرم
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰
شبپره گر وصلِ آفتاب نخواهد
رونقِ بازار ِآفتاب نکاهد
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۲
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک در میانی رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشستهای و چون یخ بسته
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای فکند
این دیده شوخ می کشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰
آن شاهدی و خشم گرفتن بینش
و آن عقده بر ابروی ترش شیرینش
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰
انگور نوآورده ترش طعم بود
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد