گنجور

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

تا ابر خطت محیط ماه است

روز من و عالمی سیاه است

گفتم به مهت شبیه دانند

گفتا مشنو که اشتباه است

ره بر زنخش فتادت ای دل

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

دل با صف غمزه ای در افتاد

صیدی به میان لشکر افتاد

ماهی بدمید کز طلوعش

از دیده مردم اختر افتاد

آن سوخته طایرم که بر گل

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

زلف تو نشسته تا سر دوش

در ماتم عاشقان سیه پوش

از ما به غلط نمی کنی یاد

وز غیر نمی کنی فراموش

آن پنبه که بر لب صراحی است

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

گفتم که به خاک و خون نشستم

از تیر تو گفت مزد شستم

گر جز توصنم مرا خدائی است

در مذهب عشق بت پرستم

دور فلکم فکند از پای

[...]

یغمای جندقی
 

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

از لعل تو آنکه ساخت خاتم

بر هیچ نگاشت اسم اعظم

می‌کرد دلم خراب و می‌گفت

از کشور ما خرابه‌ای کم

از دیده بپرس قصه دل

[...]

یغمای جندقی
 
 
sunny dark_mode