گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۲

 

دل را به زلف پرچین تسخیر می توان کرد

این شیر را به مویی زنجیر می توان کرد

خط نرسته پیداست از چهره نکویان

مو را چگونه پنهان در شیر می توان کرد

هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۳

 

هر چند ره در آن زلف پیدا نمی توان کرد

قطع امید ازان زلف قطعا نمی توان کرد

تا از سر دل ودین مردانه برنخیزی

با کاروان یوسف سودا نمی توان کرد

از کف مده به بازی آن زلف عنبرین را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۴

 

خالت ز خط مشکین دست دگر برآورد

حرصش شود دوبالا موری که پر برآورد

مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن

کز عقل وهوش ماراآن خوش کمر برآورد

چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۵

 

خوش آن که خواب راحت برخودحرام سازد

پیش از تمامی عمر خودرا تمام سازد

آب حیات آثار گر در جهان نباشد

کس عمر بی بقا را چون مستدام سازد

روی گشاده باشد مفتاح بی زبانان

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۶

 

از ترک گفتگو دل با معنی آشنا شد

مهر خموشی من جام جهان نما شد

بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت

دل ترک مدعا کرد کارش به مدعا شد

دریای پاک گوهر صورت نمی پذیرد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۷

 

از حلقه های آن زلف دل صاحب نظر شد

این مرغ چشم بسته از دام دیده ور شد

حسنی که کامل افتاد ایجاد می کند عشق

هر قطره اشک این شمع پروانه دگر شد

حاشا که از کدورت نقصان کند دل پاک

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۸

 

در زلف ناامیدی روی امید باشد

صبح امید یعقوب چشم سفید باشد

بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت

عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد

در روستای مشرب هرروز روز عیدست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۹

 

چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد

ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد

نقش مرادعالم در خانه اش زند موج

آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد

دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۰

 

دولت چو نیست باقی بر باد رفته باشد

خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد

از جمع و خرج هستی چون حاصلی نداریم

اوراق زندگانی بر باد رفته باشد

هرکس که زندگی را در بندگی سرآورد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۱

 

تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد

گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد

عشق است مصر اعظم عقل است روستایش

زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد

از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۲

 

گر بی طلب رسد رزق ما را عجب نباشد

مهمان نخوانده آیدهرجاطلب نباشد

قصد گزند داری ماری که راست گردد

گرچرخ شد مساعد جای طرب نباشد

در پرده غیرت ما دندان به دل فشارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۳

 

سر چون گران شد از می دستارگو نباشد

در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد

از مشت آب سردی دیگی نشیند از جوش

در بزم می پرستان هشیار گو نباشد

از شرم عشق ما راچون نیست دست چیدن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۴

 

کی از ستاره برمن سنگ ستم نیامد

از کهکشان به فرقم تیغ دو دم نیامد

تا دانه امیدم خاکستری نگردید

دامن کشان به کشتم ابر کرم نیامد

گویا به خواب رفته است بخت سیه که امروز

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۵

 

از عشق یار نوخط دل زود می گشاید

فصل بهاراز دل زنگار می زداید

حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد

هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید

از یار چارابرو سخت است دل گرفتن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۶

 

از روی نو خط یار هر جا سخن برآید

گرد از بهار خیزد دود از چمن برآید

گردند از خجالت سیمین بران قبا پوش

آنجا که یوسف مااز پیرهن برآید

هر چند گفتگو را نازک کند لب او

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۷

 

چون رنگ می زمینا بیرون دوید باید

نه پرده فلک از هم دریدباید

کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است

از زیر پای منصور کرسی کشید باید

سالی دو عید مارا از غم برون نیارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷۸

 

آن چشم اگرچه خود را بیمار می‌نماید

غافل مشو ز مکرش عیّار می‌نماید

دزدیدن تبسم پیداست از لب او

آبی که در عقیق است ناچار می‌نماید

دشواریی ندارد راه فنا ولیکن

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۵۵

 

از سنگلاخ دنیا ای شیشه بار بگذر

چون سیل نوبهاران زین کوهسار بگذر

هنگام باز گشت است نه وقت سیرو گشت است

با چهره خزانی از نوبهار بگذر

برگ نشاط عالم خاکی به خون سرشته است

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰۲

 

از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خویش

بحر گران وقارم درپاس گوهر خویش

شمع حریم عشقم پروای کشتنم نیست

بسیار دیده ام من در زیر پا سرخویش

از خشکسال ساحل اندیشه ای ندارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰۳

 

بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش

خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش

خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟

یارب که برخورد گل از زندگانی خویش

ازتیشه حوادث از پای درنیایم

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode