رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۱۴ - پاس ادب
پاس ادب، به حد کفایت نگاه دار
خواهی اگر ز بیادبان یابی ایمنی
با کم ز خویش، هرکه نشیند به دوستی
با عز و حُرمت خود، خیزد به دشمنی
در خون نشست غنچه، که شد همنشین خار
[...]
رهی معیری » منظومهها » سنگریزه
روزی به جای لعل و گهر سنگریزهای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیقوار
آن سان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
[...]
رهی معیری » ابیات پراکنده » مستی و مستوری
از خون دل چو غنچهٔ گل پاکدامنان
مستانه می کشیده و مستور بودهاند
گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست
تا بوده مهر و ماه ز هم دور بودهاند
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۸ - دخترک لالهفروش
آن لالهنام لالهفروش، از دو زلف خود
بر ماه و زهره غالیهپوشی کند همی
بیزر چو پا نهی به دکانش کند خروش
ور زر دهی چو غنچه خموشی کند همی
گر خویشتن به سیم فروشد عجب مدار
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۹ - زاده آزاده
بهر تو این خجستهکتاب آورد نشاط
چون یار مهربان که به دلداده میرسد
گنجینهای ز معتمدالدوله مانده باز
گنج پدر به زاده آزاده میرسد
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۱ - پوشکین
ای پوشکین درود فرستم تو را درود
وز اهل دل پیام رسانم تو را پیام
آثار تو خجسته بود ای خجستهمرد
اشعار تو ستوده بود ای ستودهنام
بستی میان به خدمت مردم، ز روی مهر
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۸ - پند روزگار
دوران روزگار دهد پند مرد را
لیکن دمی که تیره شود روزگار او
دردا و حسرتا! که رسد مردم جوان
روزی به تجربت که نیاید به کار او
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۹ - موی سپید
موی سپید، آیت پیری است در جهان
گوش تو از سپیدی مو شکوهها شنید
لیکن سیاهروزی من بین که بر سرم
مویی به جا نماند که پیری کند سپید
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۲ - باغبان ملک
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۷
بهر گشایش پل دختر وزیر راه
سوی میانه رفت و رها کرد خانه را
با دست همتش پل دختر گشاده گشت
یعنی گشود راه دخول میانه را