گنجور

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۸

 

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد

خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد

با خاک ره ز روی مذلت برابرم

آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد

پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱۴

 

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست

جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۲

 

عشقت نه سرسری‌ست که از دل به در شود

مهرت نه عارضی‌ست که جای دگر شود

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم

با شیر اندر آمد و با جان به در شود

دردی‌ست درد عشق که اندر علاج آن

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۹

 

جای حضور و گلشن امن است این سرای

زین در به شادمانی و عیش و طرب در آی

ای کاخ دولتی ز چه خاکی؟ که مدرج است

در شاخسار گلشن تو سایهٔ همای

هر صبح در هوای درت می‌کند صبوح

[...]

حافظ
 
 
sunny dark_mode