گنجور

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳

 

در شهر ما بتی است که بر جان بود امیر

چالاک و چست و چابک و عیار و شیر‌گیر

در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر

هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر

نبود بجز در آینه حسن ورانظیر

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵

 

تا شد دلم شکسته آن زلف عنبرین

برداشتم درست دل از عقل و جان و دین

سودا بد آنچه در سر شوریده شد مکین

در هر کجا ز حلقه دیوانگان بر این

افسانه گشت قصه حال من غمین

[...]

صفی علیشاه
 
 
sunny dark_mode