گنجور

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۸

 

من بهوای نوگلی نغمه سرا و بلبلان

از گل بوستان خود جمله شدند بدگمان

گلشن ماست بیخزان گلبن ما درونهان

منبت بیهده مبر جان پدر زباغبان

یوسف ما بقافله دل چو جرس بولوله

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۱

 

وه که به ناف خون شود نافه آهوان چین

تا که به باد داده‌ای طره و زلف عنبرین

گر ببری هزار دل نیست خبر ز هستیم

بسکه شکنج زلف تو، خم به خم است و چین به چین

یار ز راه می‌رسد غالیه سوده بر سمن

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۲

 

ایکه زباده ی ازل هست بلعل تو نشان

آب بیار و آتشم از می و لعل وانشان

ساقی بزم میکشان از لب لعل و جام می

باده بزاهدان بده نشاء بعارفان چشان

مست زساقی اند پس باده کشان بزم عشق

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۴

 

نیش غم تو نوش جان حنظل عشق قند من

میل خوشی نمیکند خاطر دردمند من

خط چو نبات خضر شد بر لب نوشخند تو

وه که بمصر میرود تحفه نبات و قند من

زلف تو هر طرف کشان دل بقفای او دوان

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۶

 

رفته بباغ و و بوستان دسته بدسته دوستان

تا زجمال دوستان ساخته باغ و بوستان

دسته گل نبسته ام شاخ سمن نچیده ام

تحفه چه آورم بگو لایق بزم دوستان

بلبل اگر که عاشقی بوی گلت کفایت است

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۷

 

برق زند بباغ ما ابر بکشت دیگران

نیک بود بفال ما طالع زشت دیگران

تا که مراست خرمنی آتش خانه سوز من

بهر خدا تو نگذری هیچ بکشت دیگران

حور فرشته سیرتی آدم حور طینتی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۲

 

بلبل خوش نوا بکش نغمه زصوت خار کن

گل چو صلای وصل زد نوبت خوشدلی بزن

مطرب بزم عاشقان پرده عشق ساز کن

ساقی بزم می بده ریشه غم زدل بکن

شاهد پارسی بچم مست شو و قدح بده

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۷

 

ماند به زیر بار ناز این دل نو نیاز من

باز کرشمه می‌کند دلبر عشوه‌ساز من

ناز تو کی خرد کسی جز دل مستمند من

عاشق یکدیگر بود ناز تو و نیاز من

رنگ رود زبرگ گل سرو فتد زسرکشی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۱

 

تا که بکام مدعی شد لب جانفزای تو

شب همه شب بلب رسد جان من از هوای تو

گر تو بغیر من بسی یار گرفته هر کسی

من همه خصم عالمی آمده ماسوای تو

غیر گریزد از جفا میطلبد زتو وفا

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۳

 

تا نکنم به پیش کس شکوه ز تند خوی او

عذر اقامه میکند حسن بهانه‌جوی او

عشق تو را سمندرم باغ گل است اخگرم

طالب آتش از چه رو شکوه کند ز خوی او

بلبل باغ هر سحر گوید با دو چشم تر

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۰

 

با مه و آفتاب شد طلعت تو چو روبه‌رو

عیب عیان چو آینه گفت ز هردو مو به مو

از همه سوی می‌وزد نفخه چین گیسویت

سوی ختا و چین روم من به هواش سو به سو

نیست به فرّ قامتت نیست چو آب دیده‌ام

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۵

 

این دل غمزده یکی وان لب لعل فام دو

هوش کی آیدش بسر مست یکی و جام دو

بیش ندیده نکته ای عارف و عامی از لبت

معنی مختلف دهد نقطه یکی کلام دو

کرد دلم چو سرکشی بست دو گیسویش به بند

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۶

 

باز بهم برآمده طره مشکبوی تو

تا بخطا چه میکند نافه تو بتوی تو

نافه بناف آهوان خون شده زلف وامکن

پرده مکش که گل درد پرده خود ببوی تو

گه بهوای سرمه و گاه ببوی غالیه

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۱

 

گر بختا و چین برد باد شمیم موی تو

نافه بناف آهوان خون کند آرزوی تو

تا که بار مغان برد باد بباغ بوی تو

هر سحر از شرف نهد پای بخاک کوی تو

خامه زرشک بشکند در کف نقشبند چین

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۰

 

دوش در آمد از درم ماهی نه فرشته‌ای

داشت به خون مرد و زن سبز خطش نوشته‌ای

گفتمش ای پری سیر رفته به کسوت بشر

حور نه آدمی نه‌ای لابد تو فرشته‌ای

شمس و قمر به هم زده ریخته طرفه چهره‌ای

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۸

 

در همه شهر حاضری در بَرِ ما نشسته‌ای

چهره به دل گشاده‌ای پرده به چشم بسته‌ای

بافته زلف سرکشش در رگ و ریشه‌ام رسن

تا نکنی تصوری کِش ز کمند رَسته‌ای

داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۸

 

چند مسافرت دلا سوی حجاز می‌کنی

کعبه دل طواف کن گر تو نماز می‌کنی

طوف دل شکسته کن میل درون خسته کن

چون به حقیقی رسی ترک مجاز می‌کنی

گفتمش این نیاز من گفت نه یک‌هزار نه

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۰

 

صوفی صومعه که زد دوش دم از قلندری

دید چو می بجام جم خورد برود سکندری

جام کشید و مست شد عارف می پرست شد

گفت که این عرض خواص داده بجان جوهری

وای بپارسا اگر آن بت پارسی رسد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۱

 

تا که به مصر نیکوئی سکه زدی به دلبری

یوسف مصریت ز جان بسته میان به چاکری

نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن

ختم به توست نیکوئی چون به نبی پیمبری

در غم سیم طلعتت اشک چو زر بود مرا

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۵

 

روز نخواهد آمدن چون شب ما به روشنی

بیهده نوبتی چرا نوبت صبح میزنی

عقل به صبر می‌دهد پندم بی خبر که تو

رشته عقل میبری ریشه صبر میکنی

غمزه ترک راهزن عربد ساز کرده ای

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode