فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۸
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۷
چه شد گر کفر زلفت شد بلای دین
پریشانی گهی بر هم زند آئین
ز هر موئی هزاران دل فرو ریزد
به جنبانی خدا را طرهٔ مشگین
پریشانست در سودای آن بس دل
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۴
دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کشی جان را به نزد خود ز تابی کافکنی در دل
به سان آنکه میتابد رسن آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۷
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۸
دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده
رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۹
بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده
ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد
مرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتاده
بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۰
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آن دولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد به استقبال دیدارت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۳
دل آواره را در کوی خود آوارهتر کردی
من بیچاره را در عشق خود بیچارهتر کردی
دلم خوکارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بود
ز چشم و لب شرابم دادی و خوکارهتر کردی
ز مردم چشم مستت خون دل میخورد مژگان را
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۵
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
به دستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ای جان
چو داغ بندگی داری چه کارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۴
ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۴
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی
در این عالم به چشم دل بهشت جاودان بینی
چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی
بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی
دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی
[...]