گنجور

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم

 

زهی بنموده رخ از کاف و از نون

فکنده نورِ خود بر هفت گردون

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم

 

زهی صاحب قِران دَورِ گردون

توئی نور دو عالم بی چه و چون

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام

 

محمد گفت ای دانای بی‌چون

توئی سرّ درون و راز بیرون

عطار
 

عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام

 

خطابش کرد کای محبوبِ بی‌چون

ازین سه سی هزاران دُرّ مکنون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما

 

حسن یک روز رفت از بصره بیرون

به پیش رابعه آمد بهامون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۸) حکایت سلطان محمود با ایاز

 

یقین می‌دان که زاغ زلفم اکنون

نخواهد خورد الا از دلت خون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام

 

مگر آدم بکاری رفت بیرون

بر حوا دوید ابلیس ملعون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هشتم » (۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام

 

هزاران جادوئی آرم دگرگون

که مردم را برم از راه بیرون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دهم » (۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی

 

دل تو چیست موسی، نفس فرعون

چو طشتی آتشین دنیا بصد لون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید

 

چنان در خاکش افکندست و در خون

که دیگر برنخواهد خاست اکنون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش یازدهم » (۱۳) حکایت حسن بصری و شمعون

 

شد القصّه حسن نزدیکِ شمعون

میان خاک دیدش خفته در خون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش دوازدهم » (۸) حکایت ایاز با سلطان

 

چو شاهش دید گفت ای حسنت افزون

چو تو باز آمدی من رفتم اکنون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۱) سکندر و وفات او

 

ز تاریکی برون آمد جگر خون

دلش را هر نفس حالی دگرگون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش چهاردهم » (۲۴) حکایت جوان نمک فروش که بر ایاز عاشق شد

 

من از وی می‌نپردازم بدو کَون

تو با وی می‌نپردازی ز صد لون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول

 

مگر روزی گذر می‌کرد هارون

رسید آنجایگه بهلولِ مجنون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول

 

نصیحت خواست از بهلول هارون

بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول

 

شفق خونست و دایم چرخِ گردون

سر بُرّیده می‌گردد در آن خون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام

 

ز دیری گه مگر می‌خواست مأمون

که آید آن غلام از پوست بیرون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام

 

نهان آن قوم را فرمود مأمون

که خواهید این غلامم را هم اکنون

عطار
 

عطار » الهی نامه » بخش هجدهم » (۳) حکایت مأمون خلیفه با غلام

 

غلام سیمبر را گفت مأمون

درین منصب چه می‌گوئی تو اکنون

عطار
 
 
۱
۲
۳
۱۶
sunny dark_mode