گنجور

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳ - تعریف اکبرآباد و باغ جهان آرا

 

خوشا هندوستان مأوای عشرت

سواد اعظم اقلیم راحت

زخاک پاک او برداشتن کام

چنان آسان که بردارد کسی گام

متاع خاطر جمع و دل شاد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۵ - تعریف قحط دکن

 

چو اقبال از نظام الملک برگشت

بکشت بخت او شبنم شرر گشت

نهال دولت او این برآورد

که از خود چون چنار آتش برآورد

ز مغروری و مستی و جوانی

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹ - در شکستن دست خود گفته

 

کیم من داغداری از زمانه

بهر داغی خدنگ را نشانه

ز گمنامی بشهر خود غریبی

شکسته خاطری محنت نصیبی

هدف وارم همیشه رو گشاده

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - در تعریف اسب و توصیف بیماری او

 

مرا تا افکند هر روز جائی

نصیبم کرده گردون بادپائی

بسیر هر دیاری چون کنم میل

بره منزل نفهمیده است چون سیل

زخوش رفتاری آن برق آئین

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - کتابه عمارت شاهنواز خان (از امرای شاه جهان)

 

زهی قصری که گردونت دهد باج

سخن را برده تعریفت بمعراج

زشوق دیدن ایوانت خورشید

نخوابد همچو طفل اندر شب عید

ملایک بال بر سقفت کشیده

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی

 

زهی دولتسرای آتش افروز

فروغ تو جهان را صبح نوروز

رخ افلاک را آئینه بامت

چراغ اختران روشن زجاهت

ز شأن تست گر چرخت ببالاست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۳ - ایضا له

 

ندارد شش جهت چون این مثمن

که باشد هفت چرخش زیر دامن

ملایک چون کبوتر بر رواقش

ثریا کوزه نرگس بطاقش

صفای هشت خلد از وی عیانست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۶ - درتعریف کشمیر

 

دگر بخت از در یاری برآمد

بشهرستان عیشم رهبر آمد

ره و رسم جفاجویان دگر شد

کسی کو بود رهزن راهبر شد

بگلزاریم طالع رهنما گشت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - کتابه دولتخانه صفاپور

 

زهی دلکش بنای چرخ پایه

جهان از آب و رنگت برده مایه

بهار بوستان آفرینش

نظر باز جمالت چشم بینش

فتد عکست چو در آئینه صبح

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۳ - داستان سرکوبی و قتل ججهار سنکهه بندئله به سرداری اورنگ زیب پسر شاه جهان که بعد از وی بسلطنت نشست

 

کسی را بخت چون بردارد از خاک

ره سیلاب را بندد ز خاشاک

در آتش تخم امید ار بکارد

گلش بیش از شرر سر را بر آرد

همه پای کسان او را نوید است

[...]

کلیم
 
 
sunny dark_mode