گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

چو سوختم از عشق و شستم از جان دست

هنوز گریه نمی داردم ز دامان دست

به خاک پای تو ساقی که مردم از حسرت

ترحمی، که تو داری به آب حیوان دست

بده به تشنه لبان جرعه یی که ساغر بخت

[...]

اهلی شیرازی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸۰

 

نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست

ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست

اگر ز خرده جان چشم روشنی داری

مدار سوختگان را ز طرف دامان دست

اگر به دامان مطلب نمی رسد دستم

[...]

صائب تبریزی