گنجور

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

بیار آنچه دلِ ما به یکدگر کشدا

به ‌سر کش آنچه بلا و الم به سر کشدا

غلام ساقیِ خو‌یشم که بامداد پگاه

مرا ز مشرقِ خم آفتاب برکشدا

چو تیغِ باده برآهیجم از میانِ قدح

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست

که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست

تو را که هست دو عارض سپید و جامه‌ کبود

دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست

تو را به عشق همه راستگوی نشناسند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

مرا نگارا با روی تو چه جای غم است

که چون تو یار ز خوبان روزگار کم است

بهشت و دنیا هر دو به هم نبیند کس

بهشت و دنیا با هم مرا ز تو به هم است

تو در دلم بنشستی و غم بشد ز دلم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

مرا گذر به‌سوی کوی یار باید کرد

زدیده بر سرکویش نثار باید کرد

چو در فتاد به‌دام آن نگار سیم اندام

سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد

چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

کرانه گیرم تا خود ز عشق باز کنم

در خصومت بر خویشتن فراز کنم

زعشق دوست بدین عشق و دوستی که منم

نه ممکن است‌ که من خود زعشق باز کنم

زیاد روی خداوند آن دو زلف سیاه

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

اگر یگانه شوی با تو دل یگانه‌کنم

زعشق و مهر دگر دلبران‌کرانه کنم

وگر جفا کنی و بگذری ز راه وفا

دو دیده تیر جفای تو را نشانه کنم

رمیده کرد زمن گردش زمانه تو را

[...]

امیر معزی
 
 
sunny dark_mode